إِنِّی أَعْلَمُ مَا لاَ تَعْلَمُونَ

فکر می­کردم همه چیز را می­دانم؛ فکر می­ کردم آن­قدر بزرگ شده ­ام که همه­ چیز را بدانم؛ اما تنها پرتوی باریکی از خورشید بر ذهن تاریک من می ­تابید و افکارم مثل قایق شکسته ­ای در امواج اقیانوسی ناآرام شناور بود. هرچه می ­رفتم کم­تر می ­رسیدم و هرچه می­ خواستم کم­تر به دست می ­آوردم. من هیچ نمی ­دانستم که گاهی نرسیدن بهتر از رسیدن است. نمی­ دانستم گاهی نرسیدن نعمت است، رحمت است. مادربزرگ اما بیش­تر از من می­ دانست، وقتی چشم ­هایش را با گوشه­ ی چادرنمازش پاک می­ کرد و می­ گفت: «خدایا! هرچه صلاح باشه همون بشه.» دلم می­ خواهد در ساحل چشم­ های مادربزرگم آرام بگیرم و دست­ هایش را که هرروز به اقیانوس آرام تو پیوند م ی­زند، ببوسم. دلم می­ خواهد دعاهایم شبیه دعاهای مادربزرگ باشد و باور کنم که تو می­ دانی و ما نمی ­دانیم.

 
 نویسنده: اکرم کشایی

پی‌نوشت:
1. سوره­ ی مبارک بقره، آیه ­ی30.